گاهی وقت ها زندگی بد جوری بد میشود... یعنی زندگی که نه.. یک جور هایی درد میشود. شما انسان ها به زندگی خودتون اهمیت زیادی میدید. نمیدونم چرا اما هرکاری واسه زندگیتون میکنید. واسم جالبه! اولین بار که پا به دنیا گذاشتم احساسات عجیبی رو اطراف خودم حس کردم. احساساتی که اولش واسم خیلی غریب بود. بعد ها عادت کردم اما تصمیم گرفتم به شیوه ی خودم زندگی کنم. انسان ها یک سری رفتار های خاصی از خودشون بروز میدادن که من تا حالا ندیده بودم. بعضی وقتا پسرایی رو میدیدم که واسه یه دختر میمردن ....من با این حس و رفتار اون ها کاملا نا اشنا بودم . تا اون موقع از این چیز ها ندیده بودم. اخه توی دنیای ما اینجوری نبود. ما برای خودمون تصمیم نمیگرفتیم. ما چیزی به اسم عشق و عاشقی نداشتیم. دنیامون خاکستری رنگ و قرمز بود. فقط کوه و دره داشتیم. خونه نداشتیم...فقط غار بود. بهار نداشتیم همیشه هوا سرد بود.. اونجا حق انتخاب نداشتیم.ما زندگی نمیکردم. تو دنیای ما مردم عادی زندگی نمیکردن. ساخته میشدن که بمیرن. فقط چند نفر حق زندگی داشتن..شاه زنش و بچه هاش. اونا مسئول مردم عادی بودن. غذا های ما رنگارنگ نبود. ما فقط یه مایع قرمز رنگ میخوردیم. اسمش هم فقط واسه پادشاه معلوم بود. ما فقط میخوردیم. حتی بچه های شاه هم نمیدونستن این چیه. مزش نه ترش بود نه شور نه شیرین نه تلخ نه تند..هیچی! بی مزه. اما خیلی بهمون نیرو میداد. ما با این مایع قرمز زنده بودیم. تعداد ما به اندازه ی مردم روی زمین نبود. ما نهایتا 5 میلیون نفر بودیم. زیاد پر جمعیت نبودیم. اما مردم اینجا خیلی متفاوتن. مردم سرزمین ما فقط مو های لخت دارن اما انسان ها هم مو های لخت دارن هم فرفری هم زبر هم موج دار هم بی حالت هم با حالت...همه چی! نمیخوام بگم گاهی وقتا دلم واسه دنیای خودم تنگ میشه چون من اونجا رو بیشتر از این به خاطر نمیارم...این که کی بودم چی بودم و چرا اومدم روی زمین. اما دوست دارم دلیل فرستاده شدنم روی زمین رو بدونم.... آنتوان در مسیر بی زمانی. نرسیده به دنیا....تونل پنجم اولین در... اه! دوباره یک منطقه ی کوهستانی دیگه!
نظرات شما عزیزان:
کافـــی اســت دراز بکشــم ،
چشمهایــم را ببنــدم و نــفس نــکشم ....
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل زدستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود
گفت:حتی من؟!
گفتم خدایا چقدر دوری؟!
گفت:تو یا من؟
گفتم خدایا تنهاترینم!
گفت:پس من؟!
گفتم خدایا کمک خواستم!
گفت:از غیر من؟!
گفتم خدایا دوستت دارم!
گفت:بیش از من؟!
رنج گـــــل بلبل کشید و حاصلش را بــــــاد برد
دیشب صــدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي بينيم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
وقتے صـداے خُــرد شدنــم
قــشَنـگتـریــטּ صِــدا زیــر پــاے عـابِراטּ بــاشــد
و
مرگش خاموشی آن!
بنگر در این فاصله چه کردی؟!!
گرما بخشیدی...؟!
یا
سوزاندی...؟!!
که زیر این لبخند کوهی از غم و غصه انباشته گشته
با خود می گویم خدایی هم هست
اما خداوندا پس کی به فریادهایم گوش می کنی
داستان که 20 نوشتنتم حرف نداره گلم
موفق باشی درضمن خیلی خوش حالم که باز داستانتو میخونم
salam azizam
kheyliiiiii nice bud !!!
montazere baqiasham !!!
az inke be web man omadi mamnon
linkidamet
az inke be web man omadi mamnon
linkidamet
Design By : Pichak |